شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

روزنگار

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

زندگی هنوز هم زیباست ...


زندگی با وجود تمام سختی ها و تلخی ها و ناکامی ها، هنوز زیباست.

تا وقتی که بتوانی قلم به دست بگیری و از زیبایی ها بنویسی، زندگی زیباست.

تا هر زمان که خواندن داستان ها و حکایت ها و کتاب های گوناگون روح تو را سیراب کنند، زندگی زیباست.

تا زمانی که قلب کسی در سینه به عشق تو بتپد ...

تا هر وقت که یاد کسی قلب تو را به تپش در آورد ...

تا زمانی که کسی به تو بگوید :« مراقب خودت باش.»

تا وقتی که روح تو با انجام کارهای ایده آلت آرام بگیرد...

تا هر زمان که نفس بکشی و از طبیعت لذت ببری ...

تا وقتی که پدر و مادر مانند دو ستون محکم تکیه گاهت باشند...

تا زمانی که دوستانی خوب و دلسوز داشته باشی،

زندگی زیباست.

شاید مشکلاتمان هرازچندگاهی بیایند و با وجودشان زیبایی ها را از نظرمان دور کنند، اما تا هر زمان که بتوانیم زاویه دید خود را تغییر دهیم زندگی همچنان زیبا خواهد ماند. مشکلات مانند لباسی بر تن انسانند. تا زمانی که انسان در این جهان مشغول زندگیست، باید با فراز و نشیب روزگار کنار بیاید.

با این وجود ...

هنوز هم دلیلی برای زنده ماندن هست ... هنوز هم زندگی زیباست.



دره سرگردانی (مهرناز نیک افراز )


کتاب " دره سرگردانی " روح و جسم انسان را با مشکلات زندگی دختری جوان همراه می کند. هنگام خواندن این اثر زیبا و دلنشین به قلم مهرناز نیک افراز، پا به سرزمین ایران در دوره قاجار می گذاریم و همراه با دشواری های زندگی مروارید شخصیت اصلی کتاب، غصه می خوریم و اشک می ریزیم.

دره سرگردانی، داستان زندگی دختر جوان و زیبایی در دوره قاجار است که از زبان مادربزرگ رنج کشیده ای در زمان حال، تعریف می شود. قصه ابتدا با معرفی دختری شروع می شود که در همین دوره با پدری مستبد و سخت گیر بر سر ازدواج خود جدال می کند و به دنبال راه حلی می گردد که از ازدواج اجباری شانه خالی کند. مادر بزرگ او، در شب یلدا برای آن ها قصه ای تعریف می کند از مشقت های روزگار و زندگی پر مرارت مروارید، مادرش. داستان کتاب، روایت زندگی دختری اصیل زاده در دوران قاجار است که از زبان دختر او در زمان حال گفته می شود.


و اما نقد "دره سرگردانی" :

پس از خواندن این کتاب، حس کردم کمی در حق نویسنده اجحاف شده. داستان کتاب طولانی، پر کشش و جذاب است و پیام مفیدی برای نسل جوان امروز دارد. دره سرگردانی شایسته این است که بیشتر مورد توجه قرار بگیرد و نویسنده آن لایق دریافت بهترین بازخورد هاست. تعریف داستانی این چنینی، آن هم با مونولوگ ها و دیالوگ هایی درخشان، کار هر نویسنده ای نیست و قطعا خانم نیک افراز برای نوشتن آن سختی بسیاری کشیده. حاصل تلاش این نویسنده توانا، کتابی است که خواندن آن را به تمام دوستان و آشنایان، مشتاقانه پیشنهادخواهم کرد.


به امید موفقیت روز افزون سرکار خانم مهرناز نیک افراز، نویسنده آینده دار کشورمان

من دختر خوبی نیستم ...


من دختر خوبی نیستم ... 🥀


نوشته بود : « ببین دختر خوب، تو ...» و تمام حرف هایی که در این مدت روی دلش مانده بود را گفت. دلش را شکسته بودم، او هم برای جبران تمام کم لطفی ها، یک "ببین دختر خوب" اول حرف هایش آورد و دل من را صد تکه کرد. در این دنیای جافی که جواب های، هوی است و هرچه کنی به خود کنی ورد زبان آدم هایش شده، جواب دل شکاندن هم دل شکستن است. حتی اگر تو یک دختر خوب باشی و او ... چند روز قبل مطلبی نوشتم با عنوان "زندگی یک معامله است" و امروز صدبار بابت نوشتن آن از خودم تشکر کردم. تمام حرف هایم را از ته دل قبول داشتم. چه حقیقتی از این واضح تر که محبت هم مانند کالا در این دنیا بده بستان می شود؟ فرقی ندارد مهرت را به چه کسی هدیه کنی یا چه کسی محبتش را نثار تو کند، همیشه یکی بدهکار است و دیگری بستان کار. همیشه یکی بیشتر زخم زبان زده و دیگری بیشتر ملایمت به خرج داده. اما نه اولی زبان تلخی دارد، و نه دیگری ساده لوح و فریب خورده است. گاهی زبان تلخ نشانه دلخوری است، نشانه پشیمانی است، شاید هم هزار معنای دیگر دارد. چرا روی کسی که دلش پر از تلخی و بی اعتمادی است، بر چسب سنگ دلی می زنید؟؟ به کدام گناه نکرده باید جواب او را با شکستن دل زخمی اش بدهید؟ قهر کنید، جوابش را ندهید، بی خیال او بشوید، اما با دلش کاری نداشته باشید. کسی که زبان تلخی دارد، خودش تلخی های زیادی چشیده، سختی بسیار کشیده. اگر واقعا برای او ارزش قائلید، کاری کنید که وجودش از هرگونه تلخی و رنجش عاری شود.

من دختر خوبی نیستم، چون دل شکاندم. من دختر خوبی نیستم، چون حرف هایم تلخ و زبانم نیش دار است. من دختر خوبی نیستم، چون صبر کردن و منتظر ماندن برایم حکم یک مرگ تدریجی را دارد. من دختر خوبی نیستم، چون روی حرف، حرف می آورم و برای هر مسئله ای جوابی در آستین دارم، من دختر خوبی نیستم، چون فقط خودم و آینده ام را در نظر می گیرم و کاری به کسی ندارم. من دختر خوبی نیستم، چون تعامل با انسان های اطرافم را بلد نیستم، من دختر خوبی نیستم، چون از حضور در جمع بیزارم و عاشق تنهایی و خلوت خودم هستم. من دختر خوبی نیستم، چون گاهی اوقات بار زندگی بدجور روی دوشم سنگینی می کند و می زنم به سیم آخر. من دختر خوبی نیستم، چون نمی توانم با یک جمله " مراقب خودتان باشید" و " با من قهر نکنید" اوج محبتم را به انسان های اطرافم ثابت کنم. من دختر خوبی نیستم چون با زبان آدم در یک جمله کوتاه نمی گویم " از شما متشکرم" و سعی می کنم با مهر و محبت، نهایت قدر دانیم را ثابت کنم. من دختر خوبی نیستم، اما ...

همیشه دلم برای کسانی تپیده که جسم و روحم را پرورش داده اند. از جمله پدر و مادرم، و تمام دبیرانی که بیش از یک معلم برایم وقت گذاشته اند. من با تمام بدی هایم، همیشه محبتم را بی منت در اختیار دیگران گذاشته ام، به راحتی اعتماد کرده ام و در قلبم را به روی همه باز گذاشته ام. شاید برای همین است که از خودم بابت این محبت های یک سویه خشمگینم و برای همین است که رو در روی خودم، به آینه خیره می شوم و می گویم : « من دختر خوبی نیستم.» #زهرا_خسروی 🥀

از این من خجالتی خسته شده ام...


✨🌙 امشب پیش از آن که خواب به چشمانم بیاید، تمام مدت به تو فکر می کردم. به تویی که یک دنیا خاطره را پشت سرت جا گذاشتی و رفتی. خاطراتی که نه تنها فراموش نمی شوند، که نمک بر روی زخم های قلب شکسته ام می ریزند.
چه کلیشه دوست داشتنی است، این که تمام زن ها وقتی عاشق می شوند، صبح تا شب از همه ی موجودات زنده و غیر زنده اطرافشان سراغ معشوقشان را می گیرند، و دائم از خودشان می پرسند: « یعنی او کجاست؟ چه می کند؟ با چه کسی صحبت می کند؟ در طول روز به چند نفر لبخند می زند؟» و ... اما من به شیوه دیگری دل نگرانت می شوم. هر لحظه و هر دقیقه و هر ساعت، با خودم می گویم :« خوشا به حال زمینی که تو روی آن قدم می زنی. چه سعادتیست برای درختانی که تو از کنارشان عبور می کنی.» و حسرت می خورم به حال تمام کسانی که صدای تو به گوششان می رسد و صورت ماهت را تماشا می کنند. راستش را بخواهی، از این من خجالتی خسته شده ام. روز و شب از خودم می گریزم. نمی خواهم مثل همیشه ساده و سر به زیر بمانم و هر روز به حال کسانی که با تو هم صحبت می شوند، غبطه بخورم، و این بشود کار هر هفته و هر ماهم. نمی خواهم سال ها بعد، همچنان در حسرت داشتنت بسوزم و پیر شوم و اندک امیدم را برای کنار تو بودن از دست بدهم.

#زهرا_خسروی 🥀

پس از مدت ها...


🍂🍁 بدون هیچ مقدمه ای، تا چشم روی هم گذاشتم، کودکیم را از دست دادم. به قول دوستی: « دنیای کودکان، دنیای ساده ایست.» و من این سادگی را به راحتی قربانی افکار بیهوده ام کردم. تا به خودم آمدم، دیدم میان گردابی وسیع گیر افتاده ام. دورم پر شده از آدم های انسان نما. چهره هایی که پشت نقاب دلخواهشان مخفی شده اند. صدها جفت چشم، که اشک دیگران را می بینند، اما دریغ از یک دست برای پاک کردن گونه ی خیس کسی.
روح من تحمل آن شکنجه هر روزه را نداشت. در حسرت داشتن دوستی، همدمی، رفیقی که شریک غصه هایش باشد، مانده بود. تنهایی، سرگردان و آشفته ام کرده بود. سهم من میان ده ها نفر، یک نیمکت دو نفره بود و خودم ...
اما پس از مدت ها، دوباره احساس می کنم دلیل تازه ای برای ادامه زندگی پیدا کرده ام. شاید خدا دری به رویم باز کرده. حالا که روزهای بی کسیم را تاب آورده ام، شیرینی شروع یک دوستی، مدت ها رنج و عذابم را جبران می کند. با این وجود، نمی دانم چرا دلم از شروع این رابطه ها می ترسد. از طرد شدن می ترسد... از رها شدن و تنها ماندن می ترسد. قلب رنج کشیده من دیگر توان از دست دادن های دوباره را ندارد. خسته و زخمی به دنبال پناهگاه امنی می گردد تا گذشته را با آسودگی خاطر فراموش کند. گذشته ای که مثل کوه روی شانه هایم سنگینی می کند. 🥀
دلم یک فراموشی دل چسب می خواهد ... کنار کسانی که اعتماد را بی منت به دیگران هدیه می دهند. دوستانی که کنارشان بتوان طعم بی خیالی را چشید، و بدون هیچ دغدغه ای خندید و عاشق شد.

🍁 #زهرا_خسروی

ما خطایی نکردیم ...


🍁🔥 ما گناهی نداشتیم. اشتباهی نکردیم که اینگونه مجازات شویم. کاش سزای عشق، همان گریه و دلتنگی بود که همه می گفتند. ما تاوان عاشق شدنمان را اینگونه پس دادیم که خودمان را از دست دادیم. دنیا نتوانست ببیند که دلمان به دنبال کسی باشد. قلب ما از کودکی نفرین شده بود. نه کسی به دنبال تصاحب آن بود، و نه حق به دست آوردن دل دیگری را داشت. بخت احساسمان همیشه تیره و سیاه بود. عشقمان تحفه ای ناچیز بود که ارزش هدیه دادن نداشت. خودمان، عروسک خیمه شب بازی این دنیا بودیم. آمدیم و دست زدیم و رقصیدیم و رقصاندمان، اما شادی را حراممان کردند تا ابد.

ما خطایی نکردیم، اما در جهنم متولد شدیم. جهنمی به نام جهان. 🌍

#زهرا_خسروی

یک روز که خودمان هم نفهمیدیم ...


🍂 یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، ستاره بختمان در دل آسمان خاموش شد. دیگر هیچ دلی برایمان نتپید، هیچ عشقی به سراغمان نیامد، هیچ دستی برای طلب دوستی به سمتمان دراز نشد، هیچ چشمی با محبت به چهره مان خیره نماند، هیچ دلی از آمدنمان شاد نشد و از رفتنمان غمگین نگشت. بود و نبودمان برای کسی فرقی نکرد و...

یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، در تنهایی محض فرو رفتیم و دور خود پیله غربت تنیدیم. نه خواستیم و نه خواسته شدیم. اما پیله بی کسیمان، ما را پروانه نکرد. تنها مچاله شدیم و شکستیم و روز به روز بیشتر در خودمان فرو رفتیم.

یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، روح صد ساله مان در قالب جسمی جوان در خیابان قدم زد. دستانی را دید که در هم گره خورده بودند، کودکانی را دید که با صدای بلند می خندیدند و افراد سالخورده ای که هنوز آرزو می کردند. زودتر از آن چه فکر می کردیم، دنیا برایمان مفهوم قبری تنگ و تاریک پیدا کرد، یک روز که خودمان هم نفهمیدیم ...

#زهرا_خسروی 🍁

اسنپ چت ذهن ما


داشتم عکس می گرفتم. با همان برنامه ای که جدیدا خیلی طرفدار پیدا کرده. اسنپ چت. روزهای اول که این برنامه را نصب کرده بودم مثل دیوانه ها صبح تا شب از خودم عکس می گرفتم و در حیرت بودم که این برنامه چطور می تواند پوست چرب و یک عالمه جوش صورتم را محو کند و به جایش دوتا گوش مخملی برایم بگذارد که شکل عروسک ها بشوم.

چند روز قبل یکی از کانال های جوک ـ که به قول خودشان باعث می شوند آدم بپاشد از خنده ـ را چک می کردم که به پیام جالبی برخوردم. « نمی شه توی واقعیت هم دور سرمون از این ستاره های اسنپ چتی بچرخه و قیافمونو از این حالت دربیاره؟» با خودم فکر کردم چه قدر خوب می شد اگر اینطور می شد. اما بلافاصله در کانال دیگری خواندم « آدما همیشه فقط خوبیای کسی که دوسش دارن رو می بینن و ذهنشون ناخودآگاه عیبای طرفو می پوشونه.»

همان موقع به این نتیجه رسیدم که ذهن ما آدم ها نیز گاهی مثل اسنپ چت عمل می کند. همانقدر ماهرانه زشتی ها را می پوشاند و به جای آن زیبایی تقلبی تحویلمان می دهد. از خودم پرسیدم تا الان خطای چند نفررا نادیده گرفته ای در حالی که لایق بدترین واکنش ها بوده اند؟ تا به حال از چهره چند نفر خوشت آمده در حالی که از نظر بقیه یک چهره معمولی داشته اند؟ تا حالا دلت برای چند نفر رفته در حالی که می دانستی لیاقت دوست داشته شدن ندارند؟

روی ذهن ما آدم ها هم به طور خودکار یک اسنپ چت فوق پیشرفته نصب شده که گاهی آدم ها را زیباتر و مهربان تر از چیزی که هستند نشان میدهد. روی سیرت و صورت زشتشان چهار تا ستاره و یک گوش مخملی میگذارد و ماهم غافل از این که این آدم ها در واقعیت چقدر میتوانند نفرت انگیز باشند عاشق تصویر فیکشان میشویم. اما از چه زمان این برنامه به طور خودکار شروع به کار می کند؟

دقیقا همان لحظه که در یک نگاه عاشق می شویم. و همان یک لحظه آن چنان کورمان می کند که هیچ چیز به جز خوبی های معشوق را نمی بینیم.


بی صدایی (ریچل مید) و جواهر ( ایمی یویینگ)


بی صدایی افسانه ای فوق العاده از تاریخ کشور چین است که ریشل مید به طرز ماهرانه ای آن را به قلم کشیده. این کتاب از نشر پرتقال جزء آن دسته از داستان های تخیلی است که تمام حواس آدم را موقع خواندن به خودش جلب می کند. من در یکی از سفرهای خانوادگی با این کتاب آشنا شدم و تا پایان سفر نتوانستم آن را زمین بگذارم.

داستان درباره دختری است که در یک دهکده دور افتاده زندگی می کند. در دهکده او همه کر و لال هستند و از طریق نقاشی ها باهم ارتباط برقرار می کنند. فی شخصیت اصلی داستان نقاش توانایی است و به همراه خواهرش در صحن طاووس خبرهای جدید دهکده را به تصویر می کشد و آن را در میدان شهر به نمایش می گذارد. اما داستان از جایی مخاطب را به خودش جذب می کند که فی در دهکده کر و لال ها صدایی می شنود.

کتاب های نوجوان نشر پرتقال همیشه برای من جذابیت خاصی داشته اند. به طوری که همیشه آرزو کرده ام یک کتابخانه پر از این کتاب ها داشته باشم.



یک سال قبل کتابی خواندم به نام جواهر. جواهر افسانه بی نظیری است به قلم ایمی یویینگ. این کتاب درباره زنانیست که قدرت ماورایی دارند و می توانند رنگ چشم و تمام ویژگی های فرزندی که در شکم دارند را خودشان انتخاب کنند. این زنان توسط شاهزادگان به بردگی گرفته می شوند تا نوزادی با چشمان رنگی و صورتی زیبا برای آن ها به دنیا بیاورند. این کتاب توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.


علاوه بر این دو کتاب داستان های فوق العاده دیگری توسط نشر پرتقال و باژ به چاپ رسیده اند که خواندنشان خالی از لطف نیست.


나는 작가 야

همه میگن از آرزوهات حرف نزن، اونا رو توی دلت نگه دار تا وقتی بهشون برسی. اما من با این حرف به شدت مخالفم. آدم باید روزی هزار بار درباره رویاهاش حرف بزنه. باید بشینه یه گوشه درباره آرزوهاش فکر کنه و تصمیماتشو یادداشت کنه. آرزو تا وقتی تو دل آدم باشه، تا ابد آرزو باقی می مونه و هیچوقت به واقعیت تبدیل نمیشه. اما وقتی رویاهاتو به زبون بیاری، یه نیرویی تو رو وادار میکنه که برای رسیدن بهش تلاش کنی. تلاش کنی تا حرفاتو ثابت کنی. این که به همه بفهمونی فکرای قشنگی که تو سرته قرار نیست یه فکر قشنگ باقی بمونن.

شاید خیلیا پیدا بشن که به آرزوهات بخندن. آره، صد در صد همچین آدمایی پیدا میشن. اما یه جمله معروفی هست که میگه :« هر وقت درباره آرزوهات حرف زدی و کسی بهت نخندید، بدون آرزوهات اونقدرا هم بزرگ نیستن.» منم یه لیست بلند بالا از آرزوهامو فهرست کردم که هر روز بهشون سر میزنم.

آرزوهای من اونقدرا هم دست نیافتنی نیستن، اما به هر حال باید براشون خیلی تلاش کنم. یکی از این آرزوهام که دو ساله شب و روز بهش فکر میکنم، ساختن یه زندگی ایده آل توی سئوله. سئول رویایی ترین شهریه که میشه تصور کرد. تا الان به هرکس گفتم دلم میخواد یه روز توی کره جنوبی زندگی کنم، بهم گفته :« تو هم عاشق بازیگراش شدی، هوس کردی بری اون جا.» اما واقعیت اینه که من عاشق فرهنگ مردم اون جا شدم، نه بازیگرای معروف و خواننده های درجه یکش. سئول از نظر پیشرفت تکنولوژی توی آسیا حرف اولو میزنه. کره جنوبی جزء ثروتمند ترین کشورهای جهانه. فرهنگ مردم کره جنوبی با فرهنگ ایرانی ها شباهتای زیادی داره. حتی یه خیابون توی سئول هست به اسم "خیابان تهران" که نمایندگی اصلی شرکت سامسونگ داخل این خیابون هست. خیابان تهران، ثروتمند نشین ترین خیابان سئوله و این نشون میده که کره ای ها برای کشور ما احترام زیادی قائلن.

به هر حال هر چقدر هم درباره این کشور فوق العاده حرف بزنم، فایده ای نداره. باید یه پست جداگانه درباره کره جنوبی و طبیعت بکر و بی نظیرش بنویسم. اونقدر چیزای جالبی در رابطه با این کشور فوق العاده هست که توی چندتا پست وبلاگی جا نمیشه.

سعی می کنم توی پستای بعدی وبلاگ، درباره این کشور مطالب بیشتری منتشر کنم.

1
2
34