یک روز که خودمان هم نفهمیدیم ...
🍂 یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، ستاره بختمان در دل آسمان خاموش شد. دیگر هیچ دلی برایمان نتپید، هیچ عشقی به سراغمان نیامد، هیچ دستی برای طلب دوستی به سمتمان دراز نشد، هیچ چشمی با محبت به چهره مان خیره نماند، هیچ دلی از آمدنمان شاد نشد و از رفتنمان غمگین نگشت. بود و نبودمان برای کسی فرقی نکرد و...
یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، در تنهایی محض فرو رفتیم و دور خود پیله غربت تنیدیم. نه خواستیم و نه خواسته شدیم. اما پیله بی کسیمان، ما را پروانه نکرد. تنها مچاله شدیم و شکستیم و روز به روز بیشتر در خودمان فرو رفتیم.
یک روز که خودمان هم نفهمیدیم، روح صد ساله مان در قالب جسمی جوان در خیابان قدم زد. دستانی را دید که در هم گره خورده بودند، کودکانی را دید که با صدای بلند می خندیدند و افراد سالخورده ای که هنوز آرزو می کردند. زودتر از آن چه فکر می کردیم، دنیا برایمان مفهوم قبری تنگ و تاریک پیدا کرد، یک روز که خودمان هم نفهمیدیم ...
#زهرا_خسروی 🍁
[ بازدید : 241 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]