شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

روزنگار

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

وقتی کتاب می خوانم (یک)

وقتی کتاب می خوانم، روحم در جهان دیگری پرواز می کند، می چرخد و می بینید تمام زیبایی های دنیایی دیگر را.

وقتی کتاب می خوانم، در جمع خانواده ای جدید شروع به زیستن می کنم. کنار افراد دیگری نفس می کشم و در عبور از پستی بلندی های زندگی، همراهیشان می کنم.

وقتی کتاب می خوانم، تمام دغدغه های زندگیم را فراموش کرده و تنها برای چند دقیقه ، خودم را غرق لذتی وصف نشدنی می کنم.

وقتی کتاب می خوانم، قلبم با سرعت بیشتری می تپد. هیجان سرتاسر بدنم را در بر می گیرد.

وقتی کتاب می خوانم، خودم را بیش از قبل دوست دارم.

وقتی کتاب می خوانم، دچار فراموشی می شوم. در حالی که اسم شخصیت های داستان در سرم می چرخد، نام خودم را از یاد می برم.

وقتی کتاب می خوانم، تمام صدا ها قطع می شوند. همه ی دیدنی ها از جلوی چشمم محو می شوند.

وقتی کتاب می خوانم، ذهنم به عطش می افتد. جمله هایی ناب ، یکی یکی در سرم شکل می گیرند و دوست دارند هر چه زودتر روی کاغذ دفتر چه ام قدم بگذارند.

وقتی کتاب می خوانم، دیگر درد قلب آزارم نمی دهد. اصلا نمی دانم وقتی کتاب می خوانم، قلبم درد میگیرد یا نه.

وقتی کتاب می خوانم، انگار در سرم نمایشی فوق العاده در حال اجراست و من گوشه ذهن خود ، روی یک صندلی نشسته ام و مشغول تماشای آن هستم.

وقتی کتاب می خوانم، زمان از دستم در می رود. عقربه ها تند تر می چرخند و زمین با سرعت بیشتری دور خورشید می گردد.


و زمانی که کتاب را روی زمین می گذارم، حقیقت تلخ بازگشت به دنیای واقعی، مثل سیلی به صورتم می خورد. بازهم همان آدم های تکراری، همان تخت قدیمی، و آینه ای که چهره ماتم زده ام را نشانم می دهد.

کاش می توانستم به دنیای درون کتاب ها کوچ کنم و هرگز به این جهان فانی بازنگردم...





دو سال و هشت ماهم بود که برادرم به دنیا آمد

هوا چند روزیست با سرمای بی سابقه خود، گویی قصد منجمد کردن اهالی شهر را دارد. از پنجره باز اتاق به خیابان نگاه می کنم. به هتل بزرگ روبه روی شهرک ، به رفت و آمد ماشین ها ، به بیمارستانی که پانزده سال قبل در آن متولد شده ام.

هر وقت به بیمارستان خیره می شوم ، نسبت به آن مکان احساس مالکیت پیدا می کنم. از این که می توانم ساختمان بیمارستان را از پنجره اتاقم ببینم، لذت می برم. آن جا زادگاه من است. جایی که مادرم اولین فرزند خود را به دنیا آورد. دختری با پوست سفید و موهای خرمایی . نوزاد کوچکی که یک هفته پس از تولد، زردی گرفت و چند روز در دستگاه مخصوص نوزادان بیمار خوابید.

مادرم هنوز که هنوز است می گوید :« تو زیاد گریه نمی کردی ، فقط هر وقت مشکلی داشتی نق می زدی و سرجات وول می خوردی .» از همان بچگی آرامش خاصی در وجودم بود . همیشه یک گوشه می نشستم و ساعت ها با عروسک هایم مشغول بازی می شدم. نه سر و صدا راه می انداختم ، نه خانه را بهم می ریختم .

دو سال و هشت ماهم بود که برادرم به دنیا آمد . با این که خودم هنوز خیلی کوچک بودم و به مراقبت احتیاج داشتم ، از برادرم نگهدای می کردم . برایش پوشک می آوردم و زیرش تشک می انداختم تا مادرم او را عوض کند ، البته دختر خوبی هم بودم و همیشه موقع در آوردن پوشک قبلی چشم هایم را می بستم . برادرم را روی پاهای کوچکم می گذاشتم و تکان می دادم تا بخوابد و مادرم بتواند به کارهای خانه برسد . برای او داخل ظرف شیر ، بیسکوییت مادر له می کردم و خودم قاشق قاشق دهانش می گذاشتم ؛ برادرم نیز در جواب همه محبت های من ، موهایم را می کشید و گریه ام را در می آورد . گاهی اگر گوشواره هایم جلوی دستش می آمد ، آن ها را هم می کشید. من از بچگی برای برادرم ، مادری کرده ام ، با این که فقط سه سال اختلاف سن داریم.

یک بار سر کلاس مطالعات ، دبیرمان گفت :« همیشه بچه های بزرگتر مجبورن مسئولیت بچه های کوچیک خانواده رو به عهده بگیرن .» و من خیلی خوب این موضوع را درک می کردم.

نه ساله بودم که مادرم کلاس خیاطی ثبت نام کرد. گاهی کلاسش تا ظهر طول می کشید و وقتی خسته و گرسنه ، از مدرسه به خانه برمی گشتم ، خبری از غذا نبود. مجبور می شدم برای خودم و برادرم غذا درست کنم ، خانه را مرتب کنم و منتظر مادرم بمانم . از همان موقع بود که کم کم همه کارهای خانه را یاد گرفتم و توانستم از پس همه شان بربیایم.

تمام این سختی ها برایم تجربه شد . حالا در سن پانزده سالگی ، هم مادری کردن بلدم ، هم خانه داری. هنوز از برادر کوچکم مراقبت می کنم و این روزها که در سن حساسی به سر می برد ، سعی می کنم الگوی مناسبی برای او باشم. حس می کنم هرچه بزرگتر می شود، مسولیت هایی که به گردن من می افنتد هم بزرگ تر می شود.

عشق من نسبت به برادرم ، پایان ناپذیر است. برادرها یک ویژگی جالب دارند و آن این است که با تمام شیطنت ها و آزار و اذیتشان، باز هم دوست داشتنیند. هنوز هم حاضرم برای برادرم کتاب داستان بخوانم و موهایش را همان مدلی که پدر و مادرم بلد نیستند شانه بزنم تا مثل قبل دوستم داشته باشد.



سرمای هوا بدنم را بی حس کرده است. پنجره را می بندم و از پشت شیشه بازهم به بیرون چشم می دوزم . به ماشین هایی که با سرعت عبور می کنند نگاه می کنم و به این فکر می کنم که احتمالا داخل هرکدام ، برادری نشسته ، و شاید خواهر دلسوزی.

...



چهل قاعده عشق

چهل قاعده عشق ، اسم دیگه کتاب "ملت عشق" هستش . لابه لای متن داستان این کتاب ، چهل قانون شمس تبریزی نوشته شده که باعث میشه انسان ها ، هدفمند زندگی کنن . قواعدی که آدما رو بی چون و چرا به تجربه "عشق" دعوت میکنه .

بعد از خوندن این رمان شورانگیز ، من هم یه کاغذ و خودکار برداشتم و چهل قانون مهم زندگی خودمو نوشتم . تنها خاصیت عمل کردن به قواعدی که خودم نوشتم ، اینه که بتونم بهتر زندگی کنم :

در هر شرایطی ، نوشتن رو ترک نکن

تا میتونی کتاب بخون ، حتی اگه مجبور باشی از وقت غذا خوردنت بزنی

زمانی که عصبانی میشی چیزی رو نشکن و فریاد نزن ، درباره علت عصبانیتت بنویس و روی کاغذ به هرکی دوست داری فحش بده

حداقل چهار ساعت در روز هم که شده بخواب

سعی کن هر غذایی رو نخوری . مواد با ارزش غذایی بالا بخور

به سلامتیت اهمیت بده

هرجایی که احساس ناراحتی کردی ، چه وسط مهمونی ، چه سر کلاس ، هر طور شده از محیط دور شو. به قول شاعر :« هر جا هوا مطابق میلت نشد برو ... فرق تو با درخت همین پای رفتن است.»

به پدر و مادرت محبت کن

حرفای ناامید کننده نزن

زیر بارون قدم بزن

همیشه نیم ساعت در روز وقت بذار و آهنگ گوش بده

برای هرکار خوبی که میکنی ، یه هدیه واسه خودت بخر . اگه پول نداشتی ، یه نامه فدایت شوم برای خودت بنویس.

به آدمایی که دوسشون داری ، هرکی میخوان باشن ، بدون رودربایستی محبت کن . سنت هنوز اونقدر بالا نرفته که برای کسی سوء تفاهم پیش بیاد. محبت ارزون ترین هدیه ایه که در روز بارها میتونیم بهم تقدیم کنیم.

شب ها قبل از خواب ، سعی کن یک دقیقه به هیچی فکر نکنی تا مغزت استراحت کنه . اولش سخته ولی به مرور زمان عادت میکنی

آشپزی کن

غر نزن

گاهی توی خونه چرت و پرت بگو و الکی جیغ بکش . دخترونگی کن

در هفته ، یک روز تا جایی که میتونی آرایش کن و لاکای رنگ و وارنگ بزن . بعد بذار تا آخر شب همون شکلی بمونی . غیر از اون یه روز ، استفاده از لوازم آرایش ممنوعه .

برو پارک و توی هوای آزاد کتاب بخون

با دوستات برو گردش

به معلمات ( هرکدوم که دوسشون داری و دوستت دارن) پیام بده و ازشون تشکر کن

با بزرگتر از خودت بگرد و دنیا رو از زاویه دید اونا ببین

فیلم سینمایی ببین . مطالعه کردن فقط کتاب خوندن نیست . فیلم دیدن و موسیقی گوش دادن هم هست .

برو سینما و دو ساعتی بین بقیه آدما بشین

به کسایی که پشت سرت حرف میزنن توجه نکن

یاد بگیر گاهی به بزرگترا بگی :« نه . نظر شما برام محترمه اما قبولش ندارم.» پند و نصیحت بزرگترا ، گاهی بدجوری گند میزنه به زندگیت( تجربشو که داشتی) . سعی کن خودت ، بد و خوبو تشخیص بدی.

از فضای مجازی درست استفاده کن و لذت ببر

نقاشی بکش

ورزش کن (ترجیحا کیک بوکسینگ)

همیشه یه دفترچه یادداشت و خودکار همراهت داشته باش . همیشه.

اولین فرد مهم زندگیت خودت باش . قبل از همه به خودت اهمیت بده . خودخواه باش و همه خوبیا رو اول برای خودت بخواه . اگه هرکس توی زندگیش حواسش به خودش باشه ، محتاج توجه هیچکس نمیشه و با اعتماد به نفس زندگی میکنه.

عاشق شو

هیچوقت از به زبون آوردن « دوستت دارم » خجالت نکش و با عشق این جمله رو به آدمای دوست داشتنی اطرافت تقدیم کن . زندگی خیلی کوتاهه . هیچ فرصتی رو برای عشق ورزیدن هدر نده

بخند . حتی وقتایی که بغض توی گلوته

زیاد گریه نکن . مخصوصا جلوی دیگران

خودت آدمای اطرافت رو انتخاب کن . مجبور نیستی توی این دو روز دنیا همه چیز و همه کس رو تحمل کنی.

هیچوقت نگو « نمی تونم » تمام تلاشتو بکن

یاد بگیر همیشه هم خواستن ، توانستن نیست . گاهی صلاحمون توی به دست آوردن چیزی که میخوایم نیست.

آواز بخون

آرزوهای بزرگ داشته باش . تو لیاقت زندگی بهتر از اینو داری


همین الان یه کاغذ بردارید و چهل قانون مهم زندگی خودتونو بنویسید...



بهترین کتابی که خواندم

شاید این روزا جذاب ترین بخش گفت و گوی من با دوستای جدیدم درباره کتاباییه که می خونیم . گاهی درباره موضوع یک کتاب یا نویسنده ی اون ساعت ها با هم بحث می کنیم و لذت می بریم . اما یه جایی از صحبتامون ، من واقعا نمی دونم چی باید بهشون بگم ، همون جا که میپرسن : « بهترین کتابی که خوندی چی بوده ؟»

اینجور مواقع شاید اسم چندین کتاب مختلف ( رمان ، کتابای روانشناسی ، شعر و ...) میاد توی ذهنم که هرکدوم از اون یکی بهتره و واقعا اگه عنوان هرکدوم رو نگم نامردیه . تصمیم گرفتم جواب دوستام رو اینجا بدم . همیشه متن ، تاثیرش از کلام بیشتره .

بهترین کتابی که خوندم ، " ملت عشق( اثر الیف شافاک) " بود که بهم یاد داد چهل قانون مهم زندگی خودمو بنویسم و همیشه بهش عمل کنم . ملت عشق ، ترکیبی از تاریخ، حکایت ، پند و رمان بود که اثر شگفتی رو به وجود آورده بود.

بهترین کتابی که خوندم ، "بیش از آن چه فکر می کنید ، حرف می زنید ( اثر جنین درایور)" بود که یک کتاب روانشناسی بی نظیره . موضوع کتاب «برنامه هفت روزه برای آموزش زبان بدن » هستش که تاثیر فوق العاده ای روی رفتارهای ما داره . رفتارهایی که با حرکت دادن دست ها ، پاها و بیشتر اندام های بدن ازمون سر میزنه . این کتاب طی یک برنامه هفت روزه بهمون آموزش میده که توی جمع خانوادگی و مهمانی ها ، برای یک مصاحبه کاری ، سر قرارهای دوستانه و ملاقات های رسمی و ... چطور باید به وسیله زبان بدن ارتباط برقرار کنیم.

بهترین کتابی که خوندم " دختری که رهایش کردی (اثر جوجومویز) بود که دو داستان متفاوت از دو دوره مختلف رو روایت میکرد . زمان حال ، و دوره جنگ جهانی اول .

بهترین کتابایی که خوندم :

دزیره ( آن ماری سلینکو )

بلندی های بادگیر ( امیلی برونته )

سه جلد کتاب های امیلی ( ال.ام.مونتگومری ، نویسنده رمان معروف آنه شرلی)

سال های بی کسی (مریم جعفری)

یک به علاوه یک ( جوجو مویز)

انسان های خوشبخت ، کتاب می خوانند و قهوه می نوشند (اگنس مارتن لوگان)

من بی تصویر (فرخنده حق شنو)

سه شنبه ها با موری (میچ آلبوم )

در یک جنگل تاریک تاریک ( روث ور)

پریدخت (حامد عسکری)

آن ها ( فاضل نظری)

مجنون بی جنون (پروانه شفاعی)

شیرین و فرهاد ( از زبان مردم کرمانشاه)

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد ( اوریانا فالاچی)

خطای ستارگان بخت ما ( جان گرین )

به وقت بهشت (نرگس جورابچیان)

ته کلاس ، ردیف آخر ، صندلی آخر (لوییس سکر)

سیر عشق ( الن دو باتن )

ده راز زندگی (باربارادی)

و ...

اینا فقط اسم بهترین کتابایی بود که خوندم و عنوانشونو به خاطر سپردم . اسم خیلی از رمانای نوجوان که سال ها قبل خونده بودم رو به یاد ندارم . حتی اگه اسم خودشونم توی ذهنم باشه ( رمان هستی ، کشتی رافائل) اسم نویسنده هاشونو فراموش کردم.

خلاصه که تمام کتابایی که بالا فهرست کردم ، هرکدومشون یه درس بزرگ بهم دادن . امیدوارم کسایی که این مطلبو میخونن ، موفق بشن بهترین کتابایی که من خوندم رو مطالعه کنن.

با آرزوی موفقیت

کتاب خانه یا شهر بازی؟

یکی از هیجان انگیز ترین کارایی که آدم توی زندگیش میتونه انجام بده ( البته اگه عاشق کتاب باشه) اینه که چند دقیقه ای رو توی کتابخونه و لای کتابا بگذرونه .

وقتی به عنوان بعضی کتابا نگاه میکنی ، حس می کنی دارن صدات میکنن . دلت میخواد اونا رو برداری و تا آخر بخونی که بفهمی چرا این اسمو براش انتخاب کردن ، اما یه دفعه به خودت میای و میبینی ده تا کتاب انتخاب کردی ، در صورتی که فقط میتونی پنج تاشو امانت بگیری .

متاسفانه این روزا بیشتر نوجوونا ، توی کتابخونه ها دنبال رمانای عاشقانه و ترسناک میگردن . خیلی وقته که اینجور کتابا بین جوونا برند شدن و بقیه کتابای کتابخونه به طرز مظلومانه ای داخل قفسه ها موندن و دارن خاک میخورن ، تا شاید یه روز کسی برای نوشتن مقاله یا یه تحقیق دانشگاهی بره سراغشون .

به نظر من ، کتابخونه هم مثل شهربازی میمونه . قدم زدن لای قفسه ها خیلی هیجان انگیزه . همونطور که وقتی میریم شهربازی دلمون میخواد تک تک وسیله هارو سوار بشیم ، کاش وقتی داریم توی کتابخونه راه میریم ، سعی کنیم به جز رمانای عاشقانه ، به بقیه رماناهم یه نگاهی بندازیم . کاش همونجور که دنبال رمان های ترسناک و عاشقانه می گردیم ، یه کتاب روانشناسی که به درد زندگیمون میخوره رو هم برداریم . همین که وقت کنیم و حوصله داشته باشیم چند صفحشو بخونیم ، تاثیر خودشو میزاره .

من خودم به شخصه هر وقت میرم کتابخونه ، معمولا دوتا رمان عاشقانه برمی دارم (یکی ایرانی ، یکی خارجی ) ، کتاب سوم رو در رابطه با مکاتب ادبی انتخاب میکنم و چهارمی هم حتما یه کتاب روانشناسیه ؛ و اما کتاب پنجم . وقتی چهارتا کتابی که میخواستم رو برداشتم ، راه میفتم توی کتابخونه تا ببینم چه کتابی دلش می خواد من برش دارم . سعی میکنم کتاب پنجم منو انتخاب کنه ، نه من کتاب پنجم رو .

اینم اضافه کنم که اگه دوست داریم رمان نویس خوبی باشیم ، حتما لازم نیست رمانای معروف از نویسنده های درجه یک رو بخونیم. گاهی لازمه دو سه تا کتاب چرت و پرت هم بخونیم تا با کمبودهای قلم یه نویسنده آشنا بشیم و سعی کنیم اون کمبودا رو توی قلم خودمون جبران کنیم .

گاهی وقتا خوبه شعر هم بخونیم . شعر برای یه نویسنده منبع الهام بخشیه . اگه دوست داریم لذت واقعی شعر خوندن رو تجربه کنیم ، اول بهتره سری به کتابای فاضل نظری و سهراب سپهری بزنیم و شعرهای روون تر رو بخونیم . بعد که دستمون راه افتاد ، بریم سراغ مولانا و حافظ و ...


آزاد نویسی

دیروز رمان یک به علاوه یک(اثر جوجومویز) رو تموم کردم . دو هفته بود که مشغول خوندنش بودم . داستان پرکششی داشت. روایت قصه زندگی یه زن بدبخت همیشه برام جذاب بوده ، چه توی فیلم ، چه توی کتاب . الان که این جمله رو نوشتم ،ناخودآگاه یاد فیلم رگ خواب افتادم . وقتی مردم بعد از تموم شدن این فیلم از سینما می اومدن بیرون ، زیر لب به کارگردان فحش می دادن ، اما به نظرم توی هر برهه زمانی باید آثاری از نویسنده ها یا کارگردانای اون دوره باقی بمونه که به نسل آینده نشون بده زنا همیشه مورد آزار و اذیت بودن و از این به بعد هم خواهند بود ؛ فقط مدل این آزار و اذیت توی هر کشوری ممکنه فرق داشته باشه.

با برداشت از محتوای رمان "یک بعلاوه یک" ، توی کشورای اروپایی ، زن ها اونقدر مستقلن که از استقلال زیاد آسیب می بینن . یعنی هم بچه بزرگ میکنن ، هم پا به پای شوهراشون کار میکنن و در واقع هیچ محدودیتی ندارن که فقط خونه داری کنن یا فقط برن سرکار ؛ دست به هرکاری میزنن تا زندگیشونو سرپا نگه دارن . یه جایی شنیدم که زن و مردای اروپایی حتی میتونن حقوقشون رو هم از هم جدا نگه دارن و جداگانه خرج کنن و اگر مردی از زنش به زور درخواست پول کنه ، در صورتی که خودش شاغل باشه ، همسرش میتونه ازش شکایت کنه.

اما توی ایران ، خانما با هزار بدبختی پدر و مادر یا شوهرشونو راضی میکنن که برن سرکار ، بعد تازه توی محل کارشون چه سوء استفاده هایی که ازشون نمیشه . حقوقشون معمولا خرج خونه و خونواده میشه و همیشه مبلغ ناچیزی برای بریز و بپاشای خودشون باقی میمونه و ... این فقط مثال کوچیکی از نمونه های اجحاف در حق ما خانم هاست.


از این موضوع که بگذریم ، جذاب ترین بخش رمان ، قسمت وبلاگ نویسی نیکی ، پسر نوجوون داستان بود که با آب و تاب ماجراهای روزانشو می نوشت . همون منو ترغیب کرد که الان بشینم اینجا و چند خطی از حال و هوای این روزام بنویسم .

شرایط پیرامونم شرایط مساعدی نیست . یعنی حداقل برای یه نویسنده مناسب نیست . مدتی بود که توی خونه با مشکلاتی سر و کار داشتم و فکر می کردم مقصر به وجود اومدن اون اتفاقات منم ، اما اینطور نبود . تازه فهمیدم ریشه مشکلات من جای دیگه ای بود و هیچ ربطی به خودم نداشت .

این روزا حس عجیبی دارم . انگار از دنیا جدا شدم . دیگه ناراحتی یا خوشحالی هیچکس برام مهم نیست . اونقدر حالم خوبه که تصمیم گرفتم لحظه به لحظه زندگیمو برای خودم استفاده کنم و روزامو با احساساتی شدن برای بقیه هدر ندم .

الان ، اینجا ، طبقه بالای خونمون خیلی گرمه و من دلم میخواد بیشتر بنویسم اما نمیشه . یکی از مشکلات برون ریزی ذهنی اینه که هرچی می نویسی تمومی نداره و بازم یه چیزایی تو سرته که حتما باید نوشته بشه. چند ساعت بعد که این جا خنک تر شد دوباره برمی گردم .


پی نوشت : این مطلب فقط یک برون ریزی ذهنی ساده بود و مفهوم خاصی رو دنبال نمی کرد.

123
4