وقتی کتاب می خوانم (یک)
وقتی کتاب می خوانم، روحم در جهان دیگری پرواز می کند، می چرخد و می بینید تمام زیبایی های دنیایی دیگر را.
وقتی کتاب می خوانم، در جمع خانواده ای جدید شروع به زیستن می کنم. کنار افراد دیگری نفس می کشم و در عبور از پستی بلندی های زندگی، همراهیشان می کنم.
وقتی کتاب می خوانم، تمام دغدغه های زندگیم را فراموش کرده و تنها برای چند دقیقه ، خودم را غرق لذتی وصف نشدنی می کنم.
وقتی کتاب می خوانم، قلبم با سرعت بیشتری می تپد. هیجان سرتاسر بدنم را در بر می گیرد.
وقتی کتاب می خوانم، خودم را بیش از قبل دوست دارم.
وقتی کتاب می خوانم، دچار فراموشی می شوم. در حالی که اسم شخصیت های داستان در سرم می چرخد، نام خودم را از یاد می برم.
وقتی کتاب می خوانم، تمام صدا ها قطع می شوند. همه ی دیدنی ها از جلوی چشمم محو می شوند.
وقتی کتاب می خوانم، ذهنم به عطش می افتد. جمله هایی ناب ، یکی یکی در سرم شکل می گیرند و دوست دارند هر چه زودتر روی کاغذ دفتر چه ام قدم بگذارند.
وقتی کتاب می خوانم، دیگر درد قلب آزارم نمی دهد. اصلا نمی دانم وقتی کتاب می خوانم، قلبم درد میگیرد یا نه.
وقتی کتاب می خوانم، انگار در سرم نمایشی فوق العاده در حال اجراست و من گوشه ذهن خود ، روی یک صندلی نشسته ام و مشغول تماشای آن هستم.
وقتی کتاب می خوانم، زمان از دستم در می رود. عقربه ها تند تر می چرخند و زمین با سرعت بیشتری دور خورشید می گردد.
و زمانی که کتاب را روی زمین می گذارم، حقیقت تلخ بازگشت به دنیای واقعی، مثل سیلی به صورتم می خورد. بازهم همان آدم های تکراری، همان تخت قدیمی، و آینه ای که چهره ماتم زده ام را نشانم می دهد.
کاش می توانستم به دنیای درون کتاب ها کوچ کنم و هرگز به این جهان فانی بازنگردم...
[ بازدید : 168 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]