خسته شده ام. از نا امیدی در حرفه مورد علاقه ام. دیگر صبرم تمام شده.
از دو ماه قبل که نشر پیدایش رمانم را نخوانده رد کرد، تا امروز برای چاپ رمان بیچاره ام هیچ اقدامی نکردم. همه چیز را واگذار کرده ام به خدا و رمانم را داده ام به دبیر و دوست و آشنا که بخوانند. همه شان تعریف و تمجید می کنند و به به و چه چه راه می اندازند. اما بازهم تمام این ها، خلاء وجود من را پر نمی کند که نمی کند.
دیروز کاملا اتفاقی با انتشارات نسل روشن آشنا شدم. مثل این که آثار نو قلمان را چاپ می کند. تصمیم گرفته ام فردا یا پس فردا رمان بی نوایم را به آن جا ببرم تا ببینم چه پیش می آید. کاش لااقل بخوانند، اگر ایرادی داشت دست رد به سینه ام بزنند. نه این که به خاطر سن و سالم نخوانده برگردانند.
تمام دغدغه ام به جای درس و کتاب شده نگرانی های کاری و مشغله های فکری. امیدوارم اتفاقات خوبی در راه باشد....