شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

روزنگار

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

چه پیش می آید؟ :(


خسته شده ام. از نا امیدی در حرفه مورد علاقه ام. دیگر صبرم تمام شده.

از دو ماه قبل که نشر پیدایش رمانم را نخوانده رد کرد، تا امروز برای چاپ رمان بیچاره ام هیچ اقدامی نکردم. همه چیز را واگذار کرده ام به خدا و رمانم را داده ام به دبیر و دوست و آشنا که بخوانند. همه شان تعریف و تمجید می کنند و به به و چه چه راه می اندازند. اما بازهم تمام این ها، خلاء وجود من را پر نمی کند که نمی کند.

دیروز کاملا اتفاقی با انتشارات نسل روشن آشنا شدم. مثل این که آثار نو قلمان را چاپ می کند. تصمیم گرفته ام فردا یا پس فردا رمان بی نوایم را به آن جا ببرم تا ببینم چه پیش می آید. کاش لااقل بخوانند، اگر ایرادی داشت دست رد به سینه ام بزنند. نه این که به خاطر سن و سالم نخوانده برگردانند.

تمام دغدغه ام به جای درس و کتاب شده نگرانی های کاری و مشغله های فکری. امیدوارم اتفاقات خوبی در راه باشد....

شب بخیر :)


هرشب دلم بهانه ی تو ...

هیچ بگذریم

امشب دلم دوباره تو را ...

هیچ ...

شب بخیر...


#دل_نوشته ها

#آینده


این مدت شاهد اتفاقات کم سابقه ای در کشورمان بودیم. اتفاقاتی که بخشی از زنگ های مدرسه و گپ و گفت های دوستان و آشنایان را به خود اختصاص داده بود.

نمی شود دستی به قلم داشته باشی و ساکت بمانی. شرایط متشنج روز های اخیر، کسب و کار اینترنتی بسیاری از دوستان نویسنده من را مدت زیادی متوقف کرد. همه ما می دانیم آشوبگران که بودند و مقصر اصلی چه کسی بود. به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟ اما جدا از تمام آسیب های مالی که به برخی زده شد و بعد ها جبران خواهد شد، چه کسی پاسخگوی آسیب های روحی روانی جوانان این مملکت است؟ ما از آینده این کشور و از موفقیت خودمان در چنین جایی نا امید شده ایم. دولتی که بی لیاقتی خود را ثابت می کند، علنا به ما جوانان دهان کجی کرده است. شرایط اقتصادی کشور روی انگیزه ما برای پیشرفت، تاثیر می گذارد. مخارج تحصیلمان توسط کسانی پرداخت می شود که کمرشان زیر بار گرانی ها خم شده است.

می گویند ساکت بمان و درست را بخوان، اما مگر می شود بی تفاوت ماند؟ سیاست نه تنها به من، بلکه به برادر کوچکترم نیز مربوط می شود. چون ماییم که در خانواده شاهد رنج کشیدن پدر و مادرمان هستیم و صبح تا شب، می بینیم که آن ها برای یک لقمه نان حلال، چه سختی هایی که نمی کشند. من و تمام نوجوانان و جوانان کشورم نمی خواهیم آینده ای مثل پدر و مادرمان داشته باشیم. نمی خواهیم با مدرک دکتری، بنشینیم گوشه خانه یا برای چندرغاز جان بکنیم. ما رفاه می خواهیم. ما درس می خوانیم که همسر و فرزندانمان خوشبخت باشند و بتوانیم نیازهایشان را برطرف کنیم. کاش یک روز آقایان مسئول قدر نیروی جوان این مرز و بوم را بدانند. با این اوضاع، کاری می کنند که از حالا فکر مهاجرت به سرمان بزند یا ترک تحصیل کنیم. کاش نگذارند این جمله ورد زبان ما شود که : این جا هیچی نمی شیم!

#زهرا_خسروی

#دغدغه

روز جهانی نویسنده


می دانی ! باران که می بارد، دلم که از دست این دنیا و آدم هایش می گیرد، دلتنگ که می شوم، خواب بد که می بینم ؛ نه چای داغ، نه یک مهمانی دوستانه، نه موسیقی و ... هیچکدام این ها حالم را خوب نمی کنند.

هر وقت دلم می گیرد، یک گوشه خلوت می خواهم و قلم و کاغذ، که اشک هایم ، درد ها و دلتنگی هایم را، همه و همه شان را، خالی کنم روی کاغذ. کلمات، حال مرا بهتر می فهمند.

من درد را هم می نویسم، اشک را هم پیشکش قلمم می کنم. دلتنگی را هم روی کاغذ می آورم. شاید در دنیا، همین قلم و کاغذ بی جان، حال مرا بهتر از اطرافیانم می فهمند. آری ... در این دنیا، منم و دفتری که به نیمه رسیده، و قلمی که گاهی جوهر پس می دهد. منم و این دو دوست وفادار، که بی منت درکم می کنند و کنارم می مانند.

من، آنقدر قوی شده ام که غیر از این دو عزیز، به هیچکس در این روزگار جافی نیازی ندارم. بله ... من یک نویسنده ام !


✍🏻 #زهرا_خسروی

روز نوجوان 🎉🎈



امروز در تاریخ هیچ روز مهمی نیست و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده. فقط روز نوجوان است. همین! روز همان کودکان بزرگ و بزرگان کوچک، که به راحتی در خیابان ها از کنارشان عبور می کنید و با دیدنشان به یاد کتاب های درسی و خاطرات دبیرستانتان می افتید. روز همان موجودات بی آزاری که تمام توان خود را برای ساختن آینده ای مبهم به کار می گیرند. مثل بزرگترها، صبح زود از خانه بیرون می روند و عصر با کوله باری از خستگی برمی گردند، و تنها کمکی که از دست دیگران برای تسلی دادن به آن ها برمی آید، این است که بگویند : «وظیفه ات را انجام دادی. برای من که درس نمی خوانی.»

نوجوان بودن، به منزله قدم گذاشتن در دنیای عجیبی است که هیچ آشنایی با آن نداریم. نوجوان بودن یعنی یک روز به خودت بیایی و ببینی زمان خداحافظی با فانتزی های کوکانه ات فرا رسیده. باید کم کم وارد دنیای آدم بزرگ ها بشوی، تلاش کنی، با یک سری کتاب درسی بی سر و ته و بی مفهموم ، صبح تا شب سر و کله بزنی، دوستان و همکلاسی هایت را به چشم یک رقیب نگاه کنی، از کنکور و آزمون و تست بترسی و شب ها خواب مدیر و دبیر و معاون را ببینی که برای یک نمره پایین دارند توی گوشت می خوابانند و از سقف آویزانت کرده اند. نوجوانی یعنی ساعت چهار صبح که تمام موجودات زنده و غیر زنده خوابیده اند، بنشینی پشت میز تحریر و تست اقتصاد بزنی، که مبادا روز کنکور درس اقتصاد را نود ونه درصد بزنی و یک درصد کم بیاوری. نوجوانی یعنی ساعت سه عصر در خیابان های خلوت سوار سرویس مدرسه باشی. نوجوانی یعنی هنگام خوردن شام، ناهار و حتی صبحانه اضطراب نخواندن درس آمادگی دفاعی را داشته باشی.

البته، این دوره آنقدر ها هم نفرت انگیز نیست. مثلا زنگ های ورزشی هم این وسط وجود دارد که دور هم می نشینیم و جرئت و حقیقت بازی می کنیم، آن وقت زیر زبان همدیگر را می کشیم و می فهمیم نه، بدبخت تر از ما هم هست. یک نفر پدر ندارد، یک نفر مادر بیمار دارد، یک نفر در جمعمان مشکلات روحی روانی دارد و آن یکی دوستمان، فلان مریضی را دارد. ما لحظات خوشی هم در کلاس داریم، مثلا دبیر دینی می آید و خیلی راحت می گوید که باید برای درس من هم کتاب کمک درسی تهیه کنید، و ما هم لبخند زنان به این فکر می کنیم که کمر پدرمان زیر بار مخارج کتاب های درسی دارد خم می شود.

نوجوانی یعنی یک نفر استعدادی شگفت در زمینه بازیگری دارد، اما هنوز غیر از همکلاسی هایش در تئاتر کوچک منطقه و چند نفر دیگر، او را نمی شناسند. آن وقت فلان کارگردان کشور، خواهر زاده بی بخارش را می برد جلوی دوربین. نوجوانی یعنی پنج کانال از انتشاراتی های مختلف، روز نوجوان را با آب و تاب تبریک می گویند و داستان طلسم شده یک نوجوان بیچاره را ماه ها گوشه نشریه خود رها می کنند تا خاک بخورد. نوجوانی یعنی یک دنیا دغدغه، یک دنیا استعداد و یک عالم توانایی که در کلاس و مدرسه دفن می شود، و دریغ از یک نفر، تنها یک نفر برای حمایت از ما. همین حالا، چند صد کانال مختلف روز نوجوان را تبریک گفته اند، دستشان هم درد نکند. اما کاش یک روز به جای پیام روز نوجوان، پیام تبریک روز حمایت از نوجوانان را در کانال هایمان منتشر کنیم.

#زهرا_خسروی

حرف هایی که همین جا، در فضای مجازی دفن می شوند...


✍🏻الان، ساعت شش عصر، شروع به نوشتن مقدمه رمان سوم خود کرده ام، در حالی که هنوز نمی دانم چه می خواهم بنویسم. انگشتانم بیکار بودند و ذهنم آزاد. دستانم را روی دگمه های کیبورد حرکت دادم تا هم انگشتانم سرگرم بازی شوند و هم این وسط، جملاتی شکل بگیرند و مقدمه ای بسازند برای شروع یک داستان بلند.

سه ماه قبل، اولین رمانم را نوشتم و فرستادم به یک نشریه معتبر برای چاپ، اما از آن به بعد، چه حرف هایی که نشنیدم! یک نفر می گفت :« کار خوبی نکرده ام که اولین رمانم را داده ام چاپ کنند. مردم من را از کجا می شناسند که بخواهند پول بدهند و کتابم را بخوانند؟» انگار همه نویسنده ها یک شیپور بزرگ می گیرند دستشان و توی خیابان ها جار می زنند که آی مردم، من نویسنده ام. متوجه شدید؟ حالا بروید کتاب من را بخوانید. دلم می خواست بگویم:« آخه زن حسابی، بالاخره باید کتابی، چیزی چاپ شود تا مردم اسم یک نویسنده به چشمشان بخورد. مگر فضای مجازی چه قدر توانایی معرفی یک نفر را دارد؟ گیرم که ده هزار نفر هم مطالب من را درون کانال ها و سایت های مختلف بخوانند. آن وقت من نویسنده ای می شوم که همه او را می شناسند؟ آیا پائولو کوئیلو یا نویسندگان مطرح دنیا، این گونه معروف شدند؟ یا برای نشر آثارشان کمر همت بستند و کتابی چاپ کردند؟ این قبول که زمان آن ها فضای مجازی وجود نداشت، اما مگر تلگرام و اینستاگرام، تا به حال توانسته یک نویسنده خوب را، تنها با اشتراک گذاری نوشته هایش به یک نویسنده درجه یک تبدیل کند؟ تا به حال چنین اتفاقی افتاده؟»
یا یک نفر که خیلی هم برایش ارزش و احترام قائلم، گفت :« انتشاراتی ها کتابی را چاپ می کنند که فروش خوبی داشته باشد تا سودش را ببرند. آن ها که کتاب من و تو را چاپ نمی کنند. برو و رمان های بعدیت را بنویس تا روزی که آثارت ارزش چاپ پیدا کنند.» و به آسانی من و رمانم را با خاک یکسان کرد.
چه داستان جالبی است، داستان پیشرفت ما نوجوان ها. گاهی دلم می خواهد هرچه نوشتم را درون آتش بریزم و بسوزانم.
این که انتشاراتی ها دنبال منافع خود هستند، این که در این جامعه به جوانان نو پا - چه در نویسندگی و چه هر مهارت دیگر - بها داده نمی شود، تقصیر کیست؟ واقعا مقصر چه کسی است؟
من که همچنان منتظر نیم نگاهی از سوی نشریه ای هستم که رمانم را خوانده اند (البته نمی دانم، شاید هم نخوانده اند.) . در دلم به درک و شعور کادر آن نشریه امیدوارم. و می دانم که دست رد به سینه من نخواهند زد. و هر طور شده صبر می کنم و منتظر می مانم.
اما، این دروغ نیست که نسبت به ما تازه کار ها بی اعتمادی وجود دارد. من و دوستان نویسنده ام، با انتشار مطالب خود در یک کانال که تنها نود ممبر دارد، نویسنده بزرگی نخواهیم شد. ما به حمایت نیاز داریم.
و حمایت هم به نظر، کلمه دور از ذهنیست برای ما.

#زهرا_خسروی

📚کتاب ها در مناسب ترین شرایط ممکن مارا پیدا میکنند.



بالاخره "دنیای سوفی" هم مرا پیدا کرد. مانند خیلی از کتاب های شگفت انگیز و فوق العاده ای که ناخواسته سر راه من قرار گرفتند تا آن ها را بخوانم. درست در وضعیتی که باید درباره فلسفه و تاریخ آن مطالعه می کردم تا بسیاری از سوالاتم برطرف شوند، دنیای سوفی را در آشپزخانه منزل مادربزرگم، جایی که همه چیز در آن پیدا می شود جز کتاب، دیدم.

اسم این کتاب را زیاد شنیده بودم، اما نه درباره موضوع آن می دانستم، و نه درباره نویسنده اش. ظرف این یک ماهی که از شروع مدارس گذشت، من و دوستانم در زنگ منطق و جامعه شناسی، سوالات بسیاری درباره چگونگی به وجود آمدن جهان و دنیای پیرامون انسان ها پرسیدیم. دبیر منطق و جامعه ما، خانم هراتی، به شیوه تمام دبیران بچه هارا قانع کرد و کنجکاوی آنان را تا حدودی فرو نشاند. اما حقیقت این بود که من و شاید چند نفر دیگر، ذهنمان همچنان مشغول ماند که اگر جهان را خداوند به وجود آورد، پس خداوند را چه کسی به وجود آورد؟ آیا خدا، خودش خود به خود به وجود آمد یا از عدم وجود داشت؟ این قبیل سوالات در ذهن من ماند که ماند.
گاهی توانستم فراموششان کنم. درست زمانی که مجبور به حل تمرین ریاضی و پاسخ دادن به تست اقتصاد و زبان بودم. اما به هر حال، در اوقات بیکاری سوالات فلسفی دست از سرم بر نمی داشتند. تا این که در عجیب ترین جای ممکن، دنیای سوفی را پیدا کردم. البته بهتر است بگویم دنیای سوفی من را پیدا کرد. مانند دیگر کتاب هایی که در گذشته من را در این دنیای شلوغ پیدا کردند، مثل بی صدایی، کیمیاگر و ... دنیای سوفی، کتاب بسیار زیبایی درباره تاریخ فلسفه است. نویسنده این کتاب سوالات فلسفی گوناگونی را در ذهن یک دختر پانزده ساله به وجود می آورد و خود به آن سوالات پاسخ می دهد.
یوستین گردر، به طرز ماهرانه ای اطلاعات ارزشمندی را درباره تاریخ فلسفه، در قالب یک داستان پرکشش بیان کرده. بیش از این توضیح وقایع داستان را جایز نمی دانم. اما خواندن " دنیای سوفی " را نه تنها به دوستان و همکلاسی هایم، بلکه به تمام مخاطبان این کانال پیشنهاد می کنم. دنیای سوفی اطلاعات ارزشمندی را در اختیار موجودات متفکر قرار خواهد داد.

#زهرا_خسروی 🌷

ساده ترین حس پیچیده دنیا ...


عشق پیچیده ترین حسی بود که در کودکی می شناختم. تصور می کردم آدم ها هر وقت آنقدر بزرگ شوند که رانندگی یاد بگیرند و تنهایی از خانه بروند بیرون، همان وقت اجازه دارند عاشق شوند. اما حالا می فهمم عشق ساده ترین مفهوم خوشبختیست.

عشق تجلی زیبایی ها در قلب انسان است.

عشق کورسوی امیدیست در دل تاریکی ها...

عشق همان حس دل انگیزیست که روح انسان را به پرواز در می آورد.

عشق به زیبایی پر طاووس، یا شاید به لطافت یک برگ گل است.

عشق، سن و سال نمی شناسد. کاری ندارد رانندگی یاد گرفته ای یا هنوز درون گهواره می خوابی ... هر طور که باشی، کوچک یا بزرگ، فرقی نمی کند ... آرام آرام می آید و گوشه دلت خانه می کند. تا این که یک باره به خودت می آیی و می بینی در ناممکن ترین شرایط، مغلوب آن شده ای.

عشق مسئله پیچیده ای نیست ... عشق همان صدای چک چک باران است که روی پنجره ضرب می گیرد و آدم را از خواب می پراند.

عشق آرزوی یک دیدار است، شاید هم بی تابی یک دلتنگیست.

عشق، ساده ترین حس پیچیده دنیاست ...

#زهرا_خسروی ❣️

پاییز به شدت اتفاق می افتد ...


🍂 آنجا را نمی دانم‌ اما اینجا بی تو
بدون‌ آغوشت
خیابان به خیابان
برگ به برگ
پاییز به شدت دارد اتفاق می افتد... 🍁

#مریم_قهرمانلو ✨

پنج وارونه


پنجِ وارونه چه معنا دارد؟

خواهرِ کوچکم این را پرسید!

من به او خندیدم.

کمی آزرده و حیرت زده گفت:

روی دیوار و درختان دیدم؛

باز هم خندیدم!

گفت دیروز خودم دیدم،

پسرِ همسایه

پنچ وارونه به مینو می‌داد

آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید؛

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم:

بعدها وقتی غم،

سقفِ کوتاهِ دلت را خم کرد،

بی‌گمان می‌فهمی

پنجِ وارونه چه معنا دارد!



#سهراب‌_سپهری

1234
last